۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه
۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه
وقتی تو رفتی شمع روشن شبهایم خاموش شد ،
پنجره رو به زیبایی و رو به آغوش مهربانت بسته شد ، چشمه لبم خشک خشک شد ،
و آغوشم تنها بهانه تورا می گرفت!وقتی تو رفتی آتش غم دوری و فاصله در وجودم شعله ور شد ،
آسمان چشمانم ابری و دل گرفته شد و غروب غمگین عشق
در آسمان قلبم نشست!وقتی تو رفتی دنیا برایم عذاب شد ،
و ثانیه ها برایم پر ارزش تر از گذشته شدند!وقتی تو رفتی نگاهم دائم به ثانیه ها و لحظه های
زندگی بود تا هر چه زودتر بگذرد و دوباره تو را در کنارم خودم احساس کنم!وقتی تو رفتی همدم من پرندگان شدند و
رفیق شب و روز من تنهایی شد!تو که رفتی شهر برایم غربت شد ،
و خانه برایم یک زندان پر از شکنجه و عذاب شد!!تو که رفتی چشمانم همیشه در حال بهانه گرفتن بود ،
و دستهایم همیشه لرزان! تو که رفتی هیچ حسی در وجودم نبود ،
و تنها آروزی تورا از خدای خویش داشتم!وقتی تو رفتی هر روز به یاد تو و به فکر تو بودم و هر شب نیز اگر خوابی به این چشمهای خسته من می آمد خواب تو را میدیدم!وقتی تو رفتی تنها به پایان جاده زندگی می اندیشیدم ،
و تنها نگاهم به پایان جاده که به تو میرسم و تو را در آغوش خود میگیرم بود!تو که رفتی من مانند ساحلی بودم که
در کنار دریای پر از عشق منتظر امواج محبت تو بودم!وقتی تو رفتی ، نام سفر برایم یک کابوس وحشتناک شد
و دیگر از هر چه سفر بود نفرت داشتم!تو که رفتی قلمم بر روی کاغذ خیسم
تنها از دوری و از رفتن تو مینوشت!تو که رفتی عاشقی برایم پر درد تر و غمگین تر از گذشته شد !وقتی تو رفتی هر زمان که پرستوها بر فراز
آسمان دلم پرواز میکردند به آنها می گفتم سلام عاشقانه مرا به تو برسانند
پنجره رو به زیبایی و رو به آغوش مهربانت بسته شد ، چشمه لبم خشک خشک شد ،
و آغوشم تنها بهانه تورا می گرفت!وقتی تو رفتی آتش غم دوری و فاصله در وجودم شعله ور شد ،
آسمان چشمانم ابری و دل گرفته شد و غروب غمگین عشق
در آسمان قلبم نشست!وقتی تو رفتی دنیا برایم عذاب شد ،
و ثانیه ها برایم پر ارزش تر از گذشته شدند!وقتی تو رفتی نگاهم دائم به ثانیه ها و لحظه های
زندگی بود تا هر چه زودتر بگذرد و دوباره تو را در کنارم خودم احساس کنم!وقتی تو رفتی همدم من پرندگان شدند و
رفیق شب و روز من تنهایی شد!تو که رفتی شهر برایم غربت شد ،
و خانه برایم یک زندان پر از شکنجه و عذاب شد!!تو که رفتی چشمانم همیشه در حال بهانه گرفتن بود ،
و دستهایم همیشه لرزان! تو که رفتی هیچ حسی در وجودم نبود ،
و تنها آروزی تورا از خدای خویش داشتم!وقتی تو رفتی هر روز به یاد تو و به فکر تو بودم و هر شب نیز اگر خوابی به این چشمهای خسته من می آمد خواب تو را میدیدم!وقتی تو رفتی تنها به پایان جاده زندگی می اندیشیدم ،
و تنها نگاهم به پایان جاده که به تو میرسم و تو را در آغوش خود میگیرم بود!تو که رفتی من مانند ساحلی بودم که
در کنار دریای پر از عشق منتظر امواج محبت تو بودم!وقتی تو رفتی ، نام سفر برایم یک کابوس وحشتناک شد
و دیگر از هر چه سفر بود نفرت داشتم!تو که رفتی قلمم بر روی کاغذ خیسم
تنها از دوری و از رفتن تو مینوشت!تو که رفتی عاشقی برایم پر درد تر و غمگین تر از گذشته شد !وقتی تو رفتی هر زمان که پرستوها بر فراز
آسمان دلم پرواز میکردند به آنها می گفتم سلام عاشقانه مرا به تو برسانند
۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه
هنوزم میمیرم برات
امیده منسنگ صبورباشه برو پیشم نیا
بزار که تنها بمونم تو غربتو دل تنگی هام
نه اینکه عاشق نباشم نه اینکه دوستت ندارم
میخوام تو اوج بی کسی سر رو شونهات بزارم
زخمو زبونو صبر من باور بکن حدی داره
یه قلب خالی از امید اخه سوزوندن نداره
منی که حتی گریه هام واسه تو تکراری شده
تو حرفه مردومو نزن نگو که جات خالی شده
نگاه سردت هنوزم با خنده هات زجرم میده
خدا خودت منو به این دربه دری عادت بده
باور نداری هنوز م عشق تو داغونم کنه؟
بخند به گریه های من شاید که ارومم کنه
بهش بگین دق میکنم دستاش تو دستام نباشه
تمومه خاطراتمون نمک به زخمام میپاشه
بهش بگین خاطرهاش اتیش به جونم میزنه
اسمونم زمین بیاد بگین فقط ماله منه
تو لحظه های بی کسی سهم من از تو دوریه
اگه صدام در نمیاد از دل تنگیو صبوریه
هروز غروب دل تنگتم دوباره تنها میشینم
هروقت که بارون میباره تورو کنارم میبینم
هروزو هرشب از خدا بدون فقط تورو میخوام
نگو واست غریبه ام نگو تو خوابت نمیام
بگو توهم دوستم داری؟بگو که دل تنگم میشی؟
۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه
۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه
and then I was foretold:
add a love song
to your life.
the face of the sad clown
will be dismissed.
a sad God novel
turns everything around;
scaffolds fall,
hatred rises,
but eternal love stands.
a Shakespearean ordeal
for all eternity.
I was told to
add a love song,
and I will never stop singing it...
قللک چشات
تو هموني كه تو رويام تو رو من خواب مي ديدم
تو چشات آسمون و آفتاب و مهتاب مي ديدم
زلفاتو شب مي خره تا توي اون لونه كنه
مث من صد تا دلو عاشق و ديوونه كنه
تو اوني ، هموني
از تو قلك چشات
سكه هاي رنگارنگ
مي ريزه روي هوا
با صداي خنده هات
مي شه از ستاره پر
آسمون رو سيا
تو اوني ، هموني
تو هموني ، اگه شب قصه بگي
چشم بي خوابمو پر خواب مي كني
تو هموني ، اگه با من بموني
منو از آرزو سيراب مي كني
تو اوني ، هموني
از تو قلك چشات
سكه هاي رنگارنگ
مي ريزه روي هوا
با صداي خنده هات
مي شه از ستاره پر
آسمون رو سيا
تو اوني ، هموني
تو هموني كه تو رويام تو رو من خواب مي ديدم
تو چشات آسمون و آفتاب و مهتاب مي ديدم
زلفاتو شب مي خره تا توي اون لونه كنه
مث من صد تا دلو عاشق و ديوونه كنه
تو اوني ، هموني
از تو قلك چشات
سكه هاي رنگارنگ
مي ريزه روي هوا
با صداي خنده هات
مي شه از ستاره پر
آسمون رو سيا
تو اوني ، هموني
تو هموني ، اگه شب قصه بگي
چشم بي خوابمو پر خواب مي كني
تو هموني ، اگه با من بموني
منو از آرزو سيراب مي كني
تو اوني ، هموني
از تو قلك چشات
سكه هاي رنگارنگ
مي ريزه روي هوا
با صداي خنده هات
مي شه از ستاره پر
آسمون رو سيا
تو اوني ، هموني
۱۳۸۹ مهر ۲۷, سهشنبه
Åge Aleksandersen med Skin sola
Åge Aleksandersen med Skin sola
Skin sola
by Åge Aleksanderse
Sjelden tør æ sei te' dæ æ træng' dæ
leng' sia æ sa at du var god,
at du e alt for mæ og ingen annan
kan få mæ te' å føl' som æ gjør no
Liv i lag e ikke lett å levva,
gråt og latter det går hand i hand,
kanskje hadd' vi tenkt oss nokka anna,
men åran dem har vist det e nok sånn
Skin sola
på jorda
på dæ og på mæ
Dansen den har ikke gått på rosa
bukettan må æ sei dem har vært få
men vi tar med oss kun den gode stunda
og enda flere trur æ vi skal få
Så penna mi den fer no så forsiktig
for store ord dem passe itj på dæ
men gode ord som æ mein helt oppriktig
æ tør å syng at æ e glad i dæ
Skin sola
på jorda
på dæ og på mæ
Så æ hadd tenkt at du skull' få ei vise
og visa den skull' verra berre di
æ kan ikke gi dæ nå'n ber' gave
kanskje e det det einast æ kan gi
Så penna mi den fer no så forsiktig
for store ord dem passe itj på dæ
men gode ord som æ mein helt oppriktig
æ tør å syng at æ e glad i dæ
Skin sola
på jorda
på dæ og på mæ
براستي
براستي جواب سئوالهايم را که خواهد داد ؟! نمي خواهم در آينده اي دير جوابم را پيدا کنم همانطور که اگر چه دير اما برخي را پيدا نمودم ولي زندگي حق من است و درست زندگي کردن نيز حق من است خدايا کمکم کن تا جوابم را بيابم و ديگر از روي جهل اشتباه نکنمhttp://www.facebook.com/?ref=home#!/profile.php?id=100000949676993http://
www.facebook.com/?ref=home#!/pages/PaL-PAL/106130946116976
www.facebook.com/?ref=home#!/pages/PaL-PAL/106130946116976
... هرگز هرگز دوستان و نديمان خود را به كارهاي مهم مملكتي نگمار و براي آنها همان مزيت دوست بودن بر تو كافيست، چون اگر دوستان و نديمان خود رابه كارهاي مملكتي بگماري و انها به مردم ظلم كنند و استفاده نامشروع نمايند نخواهي توانست آنها را به مجازات برساني ، چون با تو دوست هستند و تو ناچاري كه رعايت دوستي را بنمايي.
... توصيهء ديگر من اين است كه هرگز دروغگو و متملق را به خود راه مده چون هر دوي آنها افت سلطنت هستند .
هرگز عمال ديوان را بر مردم مسلط مكن و براي اينكه آنها از اخذ ماليات بر مردم مسلط نشوند قانوني وضع كردم كه تماس عمال با مردم كم شود، اگر اين قانون را حفظ كني آنها تماس زيادي با مردم نخواهند داشت .
... همواره حامي كيش يزدان پرستي باش اما هيچ قومي را مجبور نكن كه پيرو كيش تو باشند و پيوسته به خاطر داشته باش هر كس بايد آزاد باشد و از هر كيشي كه ميل دارد پيروي نمايد.
پس از مرگم بدنم را بشوي و انگاه در كفن بپيچان و در تابوت سنگي قرار بده و در قبر بگذار اما قبرم را مسدود نكن تا هر زمان كه بخواهي تابوت سنگي مرا ببيني و دريابي كه پدرت ، زماني پادشاهي مقتدر بوده و تو نيز چو من خواهي مرد. با ديدن تابوت من غرور و خود خواهي بر تو غلبه نخواهد كرد اما وقتي مرگ خود را نزديك ديدي بگو كه قبر مرا مسدود نمايند و وصيت كن تا پسرت نيز در مورد تو چنين نمايد .
زنهار زنهار هرگز هم مدعي وهم قاضي مشو و اگر نسبت به كسي ادعايي داري موافقت كن يك قاضي بيطرف آن را بررسي و حكم نمايد . زيرا مدعي اگر قاضي شود ظلم خواهد كرد .
هرگز از آباد كردن دست بر ندار زيرا قاعده اين است كه وقتي كشور آباد نمي شود به طرف ويراني ميرود.
... عفو و سخاوت را فراموش مكن و بدان كه بعد از عدالت برجسته ترين صفت پادشاهان عفو است و سخاوت . ولي عفو موقعي است كه كسي نسبت به تو خطايي كرده باشد و اگر به ديگري خطايي كرده با شد و تو آن را عفوكني ظلم كرده اي .
بيش از اين چيزي به تو نمي گويم و اين اظهارات را با حضوركساني غير از توكه اينجا هستند عنوان داشتم تا اينكه بدانند قبل از مرگ ، من اي توصيه ها را كردم و اينك برويد و مرا تنها بگذاريد زيرا احساس مي كنم كه مرگم نزديك است.
ایران پرست
پیام ملت به خامنهای:
خامنهای روزی فرا خواهد رسید که حتی آشپزهای دربارت هم تو را به منزلشان راه نخواهند داد. همچون صدام تو را در لونههای موش پیدا خواهیم کرد
زندگی دفتری از خاطرهاست ... یک نفر در دل شب ، یک نفر در دل خاک ... یک نفر همدم خوشبختی هاست ، یک نفر همسفر سختی هاست ، چشم تا باز کنیم عمرمان
اگه كسي رو كه دوست داري و عاشقشي در پاسخ به عشق تو عاجز بمونه اين تصميم اوست ، به هيچ عنوان از عشق تو كم نمي شه.... . . من اگه كسي رو دوست داشته باشم براش همه كار مي كنم ، مهم نيست دوستم داشته باشه يا نه...، مهم اينه كه من دوسش دارم و شايد اون منو اصلا نخواد ، هر كاري از دستم بر بياد براش مي كنم و ازش متنفر نمي شم ، خب اون منو دوست نداره ولي من كه دوسش دارم ، من كه عاشقشم ، هر جا كه مي خواد باشه فكر من و وجود من پيش اونه و هميشه براش دعا مي كنم شايد كم كم عاشقم شد
اول كه دوستت نداره ، تو ابراز محبت كن ، توجه كن بهش ، با نگات باهاش حرف بزن..... شايد اونم بهت علاقه پيدا كرد ، خسته نشو ، كسي كه واقعا عاشق باشه كم نمياره و تمام تلاشش براي خوشبختي و ديدن خنده ي معشوقشه... اين به همه ي دنيا مي ارزه ، نبايد خود خواه باشيم ... . . . اميدوارم به عشقتون برسين.....
>>>قسم<<<
قسم خوردم كه پا به پاي تو مسير جاده عشق را بپويم
قسم خوردم كه همراه تو آرامش درياي عشق را حس كنم
قسم خوردم تا لحظه مرگ ، عشقي جز تو در قلبم نباشد
قسم خوردم تنها اميد قلب بيقرارم ، نگاه چشمهاي مهربانت باشد
قسم خوردم تا آخرين نفس دوستت بدارم و عاشقت باشم
قسم خوردم جز و عشق تو ، هيچ عشقي را به سراچه قلبم راه ندهم
قسم خوردم از غم عشق تو ديوانه شوم و بميرم
شايد هيچ وقت احساس مرا درك نكني و عشق مرا ناديده بگيري
اما سوگند يك عاشق ، هرگز شكستني نيست
پس باز هم قسم مي خورم كه هرگز و هرگز سوگندهايم را نشكنم
و تا پاي جان عاشق بمانم و عاشق بميرم دیوانه
در باغ ديوانه خانه اي، جواني رنگ پريده و جذاب و شگفت انگيز را ديدم. بر نيمكتي كنار او نشستم و گفتم : «چرا اين جايي؟» مرد با تعجب به من نگاه كرد و گفت : «چه سوال عجيبي، اما جوابت را مي دهم. پدرم مي خواست مثل او باشم؛ عمويم هم مي خواست من مثل خودش باشم. مادرم مي خواست من تصويري از شوهر دريانوردش باشمو از او پيروي كنم. برادرم فكر مي كند بايد مثل او ورزشكاري ماهر باشم.» «استاد فلسفه و استاد موسيقي و استاد منطقم هم مي خواستند مثل آنها باشم، مصمم بودند كه من بازتاب چهره ي خودشان در آينه باشم.» «پس به اينجا آمدم. اين جا را سالمتر مي دانم. دست كم مي توانم خودم باشم.» سپس ناگهان به طرف من برگشت و گفت : «ببينم، راه تو هم به خاطر تحصيلات و مشاوره ي خوب به اين جا ختم شده؟» پاسخ دادم : «نه، من بازديد كننده ام.» و او گفت : «آه، پس تو يكي از آنهايي هستي كه در ديوانه خانه ي آن سوي اين ديوار زندگي مي كند.»
اگه كسي رو كه دوست داري و عاشقشي در پاسخ به عشق تو عاجز بمونه اين تصميم اوست ، به هيچ عنوان از عشق تو كم نمي شه.... . . من اگه كسي رو دوست داشته باشم براش همه كار مي كنم ، مهم نيست دوستم داشته باشه يا نه...، مهم اينه كه من دوسش دارم و شايد اون منو اصلا نخواد ، هر كاري از دستم بر بياد براش مي كنم و ازش متنفر نمي شم ، خب اون منو دوست نداره ولي من كه دوسش دارم ، من كه عاشقشم ، هر جا كه مي خواد باشه فكر من و وجود من پيش اونه و هميشه براش دعا مي كنم شايد كم كم عاشقم شد
اول كه دوستت نداره ، تو ابراز محبت كن ، توجه كن بهش ، با نگات باهاش حرف بزن..... شايد اونم بهت علاقه پيدا كرد ، خسته نشو ، كسي كه واقعا عاشق باشه كم نمياره و تمام تلاشش براي خوشبختي و ديدن خنده ي معشوقشه... اين به همه ي دنيا مي ارزه ، نبايد خود خواه باشيم ... . . . اميدوارم به عشقتون برسين.....
>>>قسم<<<
قسم خوردم كه پا به پاي تو مسير جاده عشق را بپويم
قسم خوردم كه همراه تو آرامش درياي عشق را حس كنم
قسم خوردم تا لحظه مرگ ، عشقي جز تو در قلبم نباشد
قسم خوردم تنها اميد قلب بيقرارم ، نگاه چشمهاي مهربانت باشد
قسم خوردم تا آخرين نفس دوستت بدارم و عاشقت باشم
قسم خوردم جز و عشق تو ، هيچ عشقي را به سراچه قلبم راه ندهم
قسم خوردم از غم عشق تو ديوانه شوم و بميرم
شايد هيچ وقت احساس مرا درك نكني و عشق مرا ناديده بگيري
اما سوگند يك عاشق ، هرگز شكستني نيست
پس باز هم قسم مي خورم كه هرگز و هرگز سوگندهايم را نشكنم
و تا پاي جان عاشق بمانم و عاشق بميرم
در باغ ديوانه خانه اي، جواني رنگ پريده و جذاب و شگفت انگيز را ديدم. بر نيمكتي كنار او نشستم و گفتم : «چرا اين جايي؟» مرد با تعجب به من نگاه كرد و گفت : «چه سوال عجيبي، اما جوابت را مي دهم. پدرم مي خواست مثل او باشم؛ عمويم هم مي خواست من مثل خودش باشم. مادرم مي خواست من تصويري از شوهر دريانوردش باشمو از او پيروي كنم. برادرم فكر مي كند بايد مثل او ورزشكاري ماهر باشم.» «استاد فلسفه و استاد موسيقي و استاد منطقم هم مي خواستند مثل آنها باشم، مصمم بودند كه من بازتاب چهره ي خودشان در آينه باشم.» «پس به اينجا آمدم. اين جا را سالمتر مي دانم. دست كم مي توانم خودم باشم.» سپس ناگهان به طرف من برگشت و گفت : «ببينم، راه تو هم به خاطر تحصيلات و مشاوره ي خوب به اين جا ختم شده؟» پاسخ دادم : «نه، من بازديد كننده ام.» و او گفت : «آه، پس تو يكي از آنهايي هستي كه در ديوانه خانه ي آن سوي اين ديوار زندگي مي كند.»
اشتراک در:
پستها (Atom)