۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

زندگی دفتری از خاطرهاست ... یک نفر در دل شب ، یک نفر در دل خاک ... یک نفر همدم خوشبختی هاست ، یک نفر همسفر سختی هاست ، چشم تا باز کنیم عمرمان

اگه كسي رو كه دوست داري و عاشقشي در پاسخ به عشق تو عاجز بمونه اين تصميم اوست ، به هيچ عنوان از عشق تو كم نمي شه.... . . من اگه كسي رو دوست داشته باشم براش همه كار مي كنم ، مهم نيست دوستم داشته باشه يا نه...، مهم اينه كه من دوسش دارم و شايد اون منو اصلا نخواد ، هر كاري از دستم بر بياد براش مي كنم و ازش متنفر نمي شم ، خب اون منو دوست نداره ولي من كه دوسش دارم ، من كه عاشقشم ، هر جا كه مي خواد باشه فكر من و وجود من پيش اونه و هميشه براش دعا مي كنم شايد كم كم عاشقم شد
اول كه دوستت نداره ، تو ابراز محبت كن ، توجه كن بهش ، با نگات باهاش حرف بزن..... شايد اونم بهت علاقه پيدا كرد ، خسته نشو ، كسي كه واقعا عاشق باشه كم نمياره و تمام تلاشش براي خوشبختي و ديدن خنده ي معشوقشه... اين به همه ي دنيا مي ارزه ، نبايد خود خواه باشيم ... . . . اميدوارم به عشقتون برسين.....



>>>قسم<<<

قسم خوردم كه پا به پاي تو مسير جاده عشق را بپويم

قسم خوردم كه همراه تو آرامش درياي عشق را حس كنم

قسم خوردم تا لحظه مرگ ، عشقي جز تو در قلبم نباشد

قسم خوردم تنها اميد قلب بيقرارم ، نگاه چشمهاي مهربانت باشد

قسم خوردم تا آخرين نفس دوستت بدارم و عاشقت باشم

قسم خوردم جز و عشق تو ، هيچ عشقي را به سراچه قلبم راه ندهم

قسم خوردم از غم عشق تو ديوانه شوم و بميرم

شايد هيچ وقت احساس مرا درك نكني و عشق مرا ناديده بگيري

اما سوگند يك عاشق ، هرگز شكستني نيست

پس باز هم قسم مي خورم كه هرگز و هرگز سوگندهايم را نشكنم

و تا پاي جان عاشق بمانم و عاشق بميرم
                                                                              دیوانه

در باغ ديوانه خانه اي، جواني رنگ پريده و جذاب و شگفت انگيز را ديدم. بر نيمكتي كنار او نشستم و گفتم : «چرا اين جايي؟» مرد با تعجب به من نگاه كرد و گفت : «چه سوال عجيبي، اما جوابت را مي دهم. پدرم مي خواست مثل او باشم؛ عمويم هم مي خواست من مثل خودش باشم. مادرم مي خواست من تصويري از شوهر دريانوردش باشمو از او پيروي كنم. برادرم فكر مي كند بايد مثل او ورزشكاري ماهر باشم.» «استاد فلسفه و استاد موسيقي و استاد منطقم هم مي خواستند مثل آنها باشم، مصمم بودند كه من بازتاب چهره ي خودشان در آينه باشم.» «پس به اينجا آمدم. اين جا را سالمتر مي دانم. دست كم مي توانم خودم باشم.» سپس ناگهان به طرف من برگشت و گفت : «ببينم، راه تو هم به خاطر تحصيلات و مشاوره ي خوب به اين جا ختم شده؟» پاسخ دادم : «نه، من بازديد كننده ام.» و او گفت : «آه، پس تو يكي از آنهايي هستي كه در ديوانه خانه ي آن سوي اين ديوار زندگي مي كند.»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا نظرات خود را بیان بفرمایید